
های:′]
به محض باز کردن کریستانا ها گردنشو گرفت و کوبیدش به دیوار _یونجون جیسونگ فقط کافیه باز سرم کلاه بزاری و نزاری بعد این برم وگرنه هردومون میدونیم کی نیروی منفی بیشتری داره؟هوم؟!!! _(با اینکه واقعا ترسیده بود پوزخندی زد و دستشو گذاشت روی دستش)قول نمیدم _هوم پس چرا میخوای زندت بزارم ها!(و فشار دستشو بیشتر کرد) _تو...آه...دیگه مثبت حساب میشی مگه نه(پوزخند)!پس فکر نکنم درست باشه ک یکیرو همینطوری بکشی ها! _(دستشو شل میکنه و باعث میشه بتونه کمی نفس بکشه)آره،ولی جدی ام! بهتره نزنی زیر حرفت _اگ درست انجامش بدی دیگه هیچوقت نمیبینیم همو _(دستشو بزمیداره که باعث میشه کمی روی زانوهاش خم شه)خوبه پس قبوله جیسونگ _(بلند میشه و سعی میکنه خودشو آراسته کنه و باهم دست میدن پوزخندی میزنه)بله مین _____________________________ _هی میتونی آروم تر برونی! _(نگاهی به پسر بغل دستش انداخت)هه...همون اول که گفتی من رانندگی کنم اشتباه خودتو کردیییی(و دوباره گاز داد) _خدا بگم چیکارت کنه سالم برسیم تروخداااا سالم برسییییمممم _میرسیم کای انقد بچه نباش! _باشه... باشه و دقیقا همون موقع به ی ترافیک بزرگ برخوردن _شت _خوبه حداقل سرعت پایینه _ببند چند لحظه سکوت بینشون برقرار بود تا کای زبون باز کرد _چطور اومدی تو سازمان؟ _همونطور که تو اومدی _بیخیال!درست جواب بده _آه باشه،با بچه های مدرسه درگیر شدم وقتی که ۱۴ سالم بود به یکیشون که معلوم شد مثبت بوده آسیب رسوندم و اومد _کی اومد؟ _یونجون،خودش اومده بود دنبالم _واقعا!!!مگه چقدر آسیب دیده بود؟ _تبدیلش کرده بودم _وات د هل! _آره انقد انرژی داشتم که تبدیلش کردم برای همین خودش اومد دنبالم از اون موقع تا حالا که ۲۴ سالمه توی سازمانم
_آه...او...اوکی...حق داشتی _تو چطور؟ _من؟عام خیلی معمولی توی مینیوسا زندگی میکردم و خب درخواست گرفتم و رفتم مثل تو هیجان انگیز نبود _بیخیال اینکه توی ی شهر پر منفی بودی هیجان انگیز بوده! _شاید _کم کم میرسیم بیا جامونو عوض کنیم خسته شدم _باشه جاهاشونو عوض کردن و کای از حس اینکه خودش رانندگی میکنه آرامش خاطر گرفت _روی صندلی عقب میخوام بخوابم رسیدیم صدام کن _باشه،اونجا راحته؟ _(لبخند شیرین)آره نگران نباش _هی نگران نیستم فقط...فقط میخوام خودمم بخوابم برای همین پرسیدم وگرنه... _هی کای _چیه؟ _نمیخواد توضیح بدی باشه _باشه و بعد ساکت شد که به معنی این بود که خوابیده. بالاخره بعد یکساعت از توی اون ترافیک خسته کننده و ملال آور دراومدن و رسیدن به اولین خونه ای که باید میرفتن سراغش _هی بیدار شو رسیدیم _(خواب آلود چشماشو باز کرد)ها؟! _میگم رسیدیم _آها و بالاخره پیاده شدن _لیسا،باید چی بگیم؟ _لیست _(لیستو داد بهش)هوم نقاش ساختمونه پس ماشینو شکل ماشینای همون شرکت میبینه مارو هم مثل کارمنداش _آها _قبل اینکه با من هم اتاقی بشی ماموریت نداشتی؟ _نه _مشکلی نداره سخت نیست _اوکی پس من زنگ میزنم زنک درو زدن و منتظر موندن دختری حدودا ۳۰ ساله درو باز کرد _بله؟ _سلام خانم سونی ما از طرف شرکتی که براشون کار کردین اومدیم (کای گفت) _مشکلی هست؟ _بله یسری کارها هنوز موندن کار های اداری _آها میام خدمتتون _راستش ما ماشین داریم خودمون میبریمتون اگ الان کاری ندارین (لیسا گفت) _باشه(نگاهی میندازه به ماشین و مطمئنم میشه از همون شرکتن)الان میام _منتظرتونیم(لیسا) کای رو کرد بهش و گفت:خیلی هم سخت نبود _من کارمو بلدم وگرنه کار هرکسی نیست _بله بله(میخنده)
تموم روز همینطور گذشت به لطف میانبری که با معماری یونجون تاسیس شده بود منفی ها دونه دونه جمع شدن و حتی بیشتر از ۵۰ نفر که قرار بود جمع کنن جمع کردن به عنوان اولین مأموریت کای واقعا بهش خوشگذشت اون دختر به جز غر زدن هم پس کاری بلد بود!خیلی براش جالب بود نقش هرکاری رو میتونست به بهترین شکل ممکن انجام بده لیسا هم همین نظرو داشت!اون پسر به نظر دست و پاچلفتی میومد ولی برعکس!خیلی دقیق بود و هردوشون لذت میبردن از کنار هم بودن و کنار هم کار کردن! روز تموم شد و اون دوتا به خواب گاهشون برگشتن ولی دیگه تخت دو طبقه ای وجود نداشت!تخت های هردوشون جدا شده بود و حالا دوتا تخت دونفره جدا توی دوتا نقطه وجود داشت لیسا جیغی از خوشحالی زد و پرید روی تخت جدیدش که به جای پتوی قدیمی و روتختی ساده سفید حالا ی لحاف مشکی با طرح ی گریه ای ک لب ی دیوار نشسته بود و چند تا کوسن ست باهاش داشت و گفت: _شت این خیلی خوبه! اونطرف اتاق کای هم همچین وضعیتی داشت البته خب به اندازه دختر روبروش ذوق نکرد ولی چرا؟ _هی این فقط ی تخته! _ده ساله اینجام یعنی تاحالا از اینا نداشتم یونجون چقد دست و دلباز شدههه این خیلی خوبهههه _(کای از کیوتیش خندید و گفت)باشه باشه و به سمت آشپزخونه حرکت کرد _تا تو از اون تخت عزیزت لذت میبری شام امشب با من _خودتم میدونی که اگ اینو هم نمیگفتی مجبورت میکردم _عیح عیح آره متاسفانه _پشمام این خیلی خوبه کاشکی همیشه بتونم بچسبم بهششش _باشه باشه خانم تخت ندیده _هوی! _ولی من دلم برای اون قبلیا تنگ میشه _نه من اصلا دلم تنگ نمیشهههه همون موقع در زدن و لیسا درو باز کرد: _اوه سلام(تعظیمی به نشونه احترام) بفرمایید _(یونجون با لبخند وارد شد) سلام بچه ها خسته نباشید _مرسی _از تخت ها راضی هستین؟ _آره خیلی خوبن ممنونم ازتون _(کای)بله مرسی _خب پس همه چی خوب پیش میره اگ چیزی خواستین به چان بگین _چشم _من دیگه برم مزاحم استراحتتون نشم _(خوش اومدین)و درو بست
سوالی دارین بپرسین=]
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
های مای بیوتیفول ریدر•-•🐬💜
پارت⁸داستان منتشر شد؛]🌱💚
گفتم بهت بگم که بخونیش و لذت ببری🌝💛
حمایت یادت نره بیب•~•🔥
🥄Noice
✨💛
های مای بیوتیفول ریدر•-•🐬💜
پارت⁸داستان منتشر شد؛]🌱💚
گفتم بهت بگم که بخونیش و لذت ببری🌝💛
حمایت یادت نره بیب•~•🧡
عالی🥺🤍
✨💛
های مای بیوتیفول ریدر•-•🐬💜
پارت⁸داستان منتشر شد؛]🌱💚
گفتم بهت بگم که بخونیش و لذت ببری🌝💛
حمایت یادت نره بیب••🔥🧡
عالیییی
♡♡
های مای بیوتیفول ریدر•^•🐬💜
پارت⁸داستان منتشر شد؛]🌱💚
گفتم بهت بگم که بخونیش و لذت ببری🌝💛
حمایت یادت نره بیب•~•🔥🧡
ای جان ملسی